کیان جونمکیان جونم، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
نوژان جونمنوژان جونم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

کیان و نوژان

مهر و آبان 93

سلام به پسر قشنگم و دوستای خوبم امروز اومدم تا از کارها و بازی های این روزات توی خونه برات بگم ...... و اینکه الان دیگه علت کمتر سر زدنم و به وبت که حالا شده وبتون میدونی مامانی دیگه مثل اون موقع ها زیاد نمیتونه پای لبتاپ بشینه و خوب کلی هم عجله دارم برای اینکه این دوره خیاطیم و هم هر چه زودتر تموم کنم و وقت زیادی ندارم انقدر عکســـــای این پست و این دو ماه زیادن که سعـــی میکنم خیلی زود برم سر اصل مطلب   این ماه برای کیان خیلی خوب شروع شد چون اولش مسافرت بود و بعدش یه روز که ما خونه مامان جون بودیم بردیا که پسر خاله من میشه و یکی از هم بازی های خیلی خوب کیان(چون خیلی آروم و حرف گوش کنه)از پیش دبس...
29 آبان 1393

بچه یا بچه ها؟؟؟

سلام به همه دوستای خوبم و پسر قشنگم امروز اومدم تا برای پسر خوبم یه جریانی و تعریف کنم و براش بنویسم تا وقتی بزرگ شد علت تصمیم مامان باباش و بدونه این که یه مامان بابایی تصمیم به بچه دار شدن بگیرن حالا بچه اول یا دوم و چندم فرقی نمیکنه این یه تصمیم بزرگ و مهمه که همه زندگی رو تحت تاثیر قرار میده و خوب از روزی هم که اون بچه تو وجود مادرش شکل میگیره تا ابد یه مسئولیت بزرگ و مهم با پدر و مادر میمونه ...... بزرگ شدن یه بچه ،ادب کردنش، تامین کردنش ،درس خوندش و ..... همه و همه از چشم پدر و مادر دیده میشه و مامان باباها باید همیشه و همیشه حواسشون به هزارتا مورد ریز و درشت در مورد بچه ها باشه مسئ...
22 آبان 1393

خبر... خبر...4

سلام به همه دوستای خوبم امیدوارم تو این روزای خوشگل پاییزی حالتون خوب باشه منکه عاشق پاییزم و عاشق هوای ابری و گرفته .... امیدوارم به زودی زود خونه های همه مون این مدلی بشن و خدای مهربون با یه برف و بارون حسابی هم این بحران آب و حل کنه و هم دل ما رو شاد بازم اومدم تا حرفا و شیرین زبونی های پسرم و بنویسم و اول از همه خودم کلی ذوق کنم و بعد به قول مامان یسنا عزیزم دوستام و بخندونم همیشه بهش میگم پسرم یکی یه دونه است و اونم جوابم و با شعر میداد این بار تا گفتم گفت نه من یکی یه دونه نیستم !!!!! تو یکی یه دونه ای من با بابام میشم دوتا....       کیان عاشق هندوانه است و ما هنوزم تو خونه...
6 آبان 1393

خبر... خبر...3

سلام بازم اومدم تا حرفای خوشگل پسرم و براش ثبت کنم تا یادم بمونه و خودش هم یه روزی با خوندنشون کیف کنه قبلا زیاد این کار و نمیکردم اما تازگی ها وقتی وبش و میخونم یه چیزایی میبینم و میخونم که خودم اصلا یادم نبوده و همین قضیه انگیزه ای شد برای اینکه یه کم مطالب و با جزئیات بیشتری بنویسم   داریم میریم عروسی و باز سیل سؤالای فلسفی کیان شروع شده در مورد ازدواج و خانواده: مامان چرا مامان جون اینا هم اندازه ما سه نفرن؟ مامان جان مامان جون اینا قبلا 6 نفر بودم بعد من و خاله هات که ازدواج کردیم فقط مامان جون و باباجون موندن و خاله حدیث.... مامان یعنی خاله حدیثم ازدواج میکنه؟ بله پسرم. ...
24 مهر 1393

رؤیای عشق من

برای پسر قشنگم به خاطر روز کودک دیروز روز کودک بود و از دیروز و دیدن اولین پیام تبریک از طرف دوست خوبم من و برد به سمت خاطراتم و آرزوهام درباره کودکی که میخواست دنیام و پر کنه....... همیشه دلم میخواست یه پسر داشته باشم و اسمش و بزارم امیر ارشیا !!!!!!!و واقعا هم باهاش زندگی میکردم و از اونجایی که همیشه عاشق بچه ها بودم و هستم بهترین رؤیا و موضوعی که با عباس در موردش حرف میزدم همین امیر ارشیا و شکل و قیافه اش بود........ عباس هم که علاقه من و میدید هیچ وقت در مورد این اسم مخالفتی نمیکرد و خلاصه خیلی باهاش خوش بودم هر روز هم یه شکل و قیافه ای براش میساختم ......   تا بالاخره ما هم تصمیم ...
17 مهر 1393