بچه یا بچه ها؟؟؟
سلام به همه دوستای خوبم و پسر قشنگم
امروز اومدم تا برای پسر خوبم یه جریانی و تعریف کنم و براش بنویسم تا وقتی بزرگ شد علت تصمیم مامان باباش و بدونه
این که یه مامان بابایی تصمیم به بچه دار شدن بگیرن حالا بچه اول یا دوم و چندم فرقی نمیکنه این یه تصمیم بزرگ و مهمه که همه زندگی رو تحت تاثیر قرار میده و خوب از روزی هم که اون بچه تو وجود مادرش شکل میگیره تا ابد یه مسئولیت بزرگ و مهم با پدر و مادر میمونه ......
بزرگ شدن یه بچه ،ادب کردنش، تامین کردنش ،درس خوندش و ..... همه و همه از چشم پدر و مادر دیده میشه و مامان باباها باید همیشه و همیشه حواسشون به هزارتا مورد ریز و درشت در مورد بچه ها باشه
مسئولیتی که وقتی بخوایم بهش فکر کنیم انقدر گسترده میشه که من خودم تنم میلرزه و گاهی کم میارم ......
کم نبودن مادرایی که به خاطر بچه دار شدن یا تربیت بچه ها از شغل یا تحصیلاتشون گذشتن یا خیلی از امکانات و از خودشون دریغ کردن تا بچه هاشون کمبودی نداشته باشن و خوب کنار همین مادرا هم پدرایی بودن و هستن که همه تلاششون فقط برای خوشبختی بچه هاشون
و گاهی این مسئولیت ها و محدودیت ها انقدر روی دوش ما سنگینی میکنه که قید بچه دوم و میزنیم و میگیم همین یکی بسه و ما همین و بزرگ کنیم هنر کردیم و .... کلی از این حرفایی که خودم از همه بیشتر میزدم
اما خوب گاهی هم مسائل بزرگتری وجود دارن و دست هایی از غیب زندگی ما رو میچرخونن که برای خودمون هم تعجب برانگیزه
همیشه قبل از اینکه خودم مادر بشم دنیای مادری برام با یه پسر کوچولو معنی دار میشد یه بارم خاطراتم و در این مورد برات نوشتم عزیزم ....... اما بعد از دنیا اومدنت دیگه مطمئن بودم که دلم نمیخواد اون دوران و دوباره پشت سر بزارم و همه اون جریاناتی که واقعا برام به سختی گذشته رو دوباره از بگذرونم
اصلا نمیخوام وارد جزئیات ماجرا بشم فقط میخوام بدونی که اصلا و اصلا تا همین چند ماه پیش به بچه دوم فکر نکرده بودمیعنی جراتش و نداشتم .....
والبته کلی برنامه داشتم و منتظر مدرسه رفتنت بودم تا عملی شون کنم......
اما تو هر چقدر بزرگتر میشدی من و بابا بیشتر به این قضیه فکر میکردیم که تا کی بازی با ما برات راضــــــی کننده است یا اینکه تا کــــــی ما زنده هستیم و کنارت میمونیم ؟؟؟؟؟؟؟
اصلا درسته به خاطر خودخواهی خودمون تو رو از داشتن یه فامیل خوب و نزدیک محروم کنیم ؟؟؟؟؟
وقتی بزرگتر میشدی از دست ما دلخور نمیشدی؟؟؟
مثل این همه تک فرزندی که دور و برمون هست و همه هم از این قضیه شکایت دارن.......
دنیای کوچیکت هر روز بزرگتر میشد و نیازت به یه همبازی هم سن و سال بیشتر خودش و نشون میداد .....
دیگه بازی با من یا بابا برات جالب نیود و زود خسته میشدی!!!!!!
یا مثل این همه خانواده ای که دور و برمون هستن وقتی تو 10-12 ساله شدی تازه یادمون بیفته که وای چقدر خانواده مون کوچیکه و ......
همه اینا با کلی جزئیات دیگه هر روز ما رو بیشتر به فکر کردن وامیداشت
مگر نه اینکه ما همیشه بهترین ها رو برای بچه مون میخوایم و اصلا هر کاری میخوایم انجام بدیم اولش خواسته بچه مون و در نظر میگیریم پس چی شد الان که با این تصمیم فقط و فقط خودمونیم و خودخواهیمون......
خلاصه کلی حرف و ماجرا داشتیم تا تصمیم گرفتیم این راه سخت و البته شیرین و دوباره طی کنیم........
همه اش که همین الان و بازی و همبازی داشتن نیست !!!!!!! پشت این تصمیم یه دنیای دیگه هم هست که امیدوارم خودت به زودی متوجه اش بشی
اصلا برنامه هام چی میشد؟؟؟ اصلا ما از پسش بر میایم؟؟؟؟ خلاصه من و بابایی کلی فکر میکردیم و در موردش حرف میزدیم ولی انگار چیزی جز یه دنیای ناشناخته پیش رومون نبود
هر چند ما خودمون تو خانواده های چند فرزندی بزرگ شده بودیم اما خوب راستش با تمام احترامی که برای خانواده هامون قائلیم هیچ کدوممون از شیوه تربیتی خانواده هامون در مورد بچه ها راضی نبودیم و نمیخواستیم ازشون الگو برداری کنیم
البته اینم بگم که یه به قول خودت یه نی نی کوچولوی دیگه تو تقدیر ما بوده و همه این اتفاقات فقط وسیله بودن برای تحقق این تقدیر.....
و خوب ما به هر حال تصمیم نهایی و گرفتیم
و حالا که خواست و خواهش ما به لطف خدا تحقق پیدا کرده با همه وجودم از خدا میخوام که بچه هام همیشه پشت و پناه و یار و یاور هم باشن و کنار هم روزاهای خوبی و تجربه کنن
اوایل حتی گاهی ناراحت میشدم که نکنه تو ضربه بخوری نکنه ما با یه رفتار اشتباه تو یا فرزند دیگه مون و از خودمون برنجونیم
حتی قبل از این جریان کلی مشوش بودم و اصلا میترسیدم اما حالا...........
پرم از شوق دوباره مادر شدن
پرم از حس در آغوش کشیدن کودکی که برای من متولد میشود
پرم از حس خوب انتظار برای لحظه تولد
لبریزم از احساس مادری که خداوند برایش دری از درهای بهشت را گشوده
و از صمیم قلبم از خدا میخوام که به ما کمک کنه که بتونیم فرزندانی شایسته تربیت کنیم
و از خدا میخوام این همه احساس خوب و قسمت همه اونایی که منتظر این موهبت الهی هستن هم بکنه و لذت مادری و از هیچ زنی دریغ نکنه
پ ن : این پست و سه بار نوشتم و هر بار هم ققط ثبت موقت شد .... بار اول کلی طولانی بود شامل همه جریانات تولد کیان و سختی های بعدش که خوب دوست نداشتم کیان فکر کنه دارم منت میزارم یا اینکه خودم فقط به سختی هاش فکر کنم......
پست دوم تمام خاطرات پاک شده بود و پر بود از احساسات مادری و خودم انقدر باهاش اشک ریختم که اونم نخواستم تو وبلاگ کیان باشه و کلا پاکش کردم !!!!!
و پست سوم همینی شد که الان دیدین و امیدوارم کاستی هاش و به احساسات فوران کرده مادری ببخشید