خبر... خبر...4
سلام به همه دوستای خوبم امیدوارم تو این روزای خوشگل پاییزی حالتون خوب باشه
منکه عاشق پاییزم و عاشق هوای ابری و گرفته ....
امیدوارم به زودی زود خونه های همه مون این مدلی بشنو خدای مهربون با یه برف و بارون حسابی هم این بحران آب و حل کنه و هم دل ما رو شاد
بازم اومدم تا حرفا و شیرین زبونی های پسرم و بنویسم و اول از همه خودم کلی ذوق کنم و بعد به قول مامان یسنا عزیزم دوستام و بخندونم
همیشه بهش میگم پسرم یکی یه دونه است و اونم جوابم و با شعر میداد این بار تا گفتم گفت نه من یکی یه دونه نیستم !!!!! تو یکی یه دونه ای من با بابام میشم دوتا....
کیان عاشق هندوانه است و ما هنوزم تو خونه هندوانه داریم ... باباش تازه یه قسمت از هندوانه رو گذاشته دهنش و میگه انگار یه مشکلی داره....
کیان سریع جواب میده خوب مشکلش و حل کن!!!!
رفتیم کلاس ژیمناستیک و کیان با کت و شلوار جین اومده بود مربیش بهش میگه کیان از کجا اومدی امروز انقدر خوش تیپی؟
کیان:از لباس فروشی
همیشه بعد از کلاس ژیمناستیک میریم پارک توی محوطه و چون اونجا خیلی شلوغه کیان اونجا رو خیلی دوست داره .... اما اون روز نهارش و نمیخورد و بهونه میگرفت منم گفتم اگر نهارت و نخوری بعد از کلاس پارک نمیریم !!!!!!
خلاصه که کیان نهارش و نخورد و تا برسیم کلی اصرار کرد که مامان بعدش من و ببر پارک منم قبول نمیکردم تا رسیدیم به مقصد و داشتیم پیاده میرفتیم که یه دفعه ساکت شد ..... بعد دوباره گفت مامان امروز میریم پارک؟ منم گفتم مامان قرارمون چی بوده؟
برگشته میگه : بیا اینم از خدا !!!!!!!! این همه تو دلم گفتم خدایا به امید تو !!!! خدایا کمکم کن !!!!
بعدش اومدم به تو میگم بریم پارک بازم میگی نه!!!!!! مگه نگفتی هر کاری که سخت باشه اگر به خدا بگیم خدا کمک مون میکنه پس تو که هنوز میگی نه!! من چه کار کنم؟؟
وای مونده بودم پارک رفتن و قبول کنم تا نظرش در مورد خدا عوض نشه یا سر قرار مون بمونم تا قرارای منو جدی بگیر!!!!!!!
شما بودین چه کار میکردین؟؟
حسابی سرما خوردم و دو روزه که تو خونه بغلش نکردم و دلم خیلی براش تنگ شده .....
مخصوصا که خودش هم اومده و اصرار که مامان فقط یه دقیقه بغلم کن .... مامان جلوی دماغ و دهنت و بگیر و بغلم کن .......
خلاصه خودمم کلی احساساتی شدم و وقتی باباییش براش کتاب خوند و برقا رو خاموش کرد و اومد که بخوابه من رفتم پیش کیان که یه خورده باهاش حرف بزنم .... دیدم خیلی خوابالو نخواستم اذیتش کنم بهش گفتم :مامان من میرم دستشویی و و دوباره میام پیشت (به امید اینکه تو این مدت خوابش ببره)...
سریع جواب داد :مگه میخواستی بخوابی نرفتی دستشویی؟ گفتم :چرا ولی الانم باید برم.... جواب داده: آهان مال مریضی بهت فشار میاره ؟گفتم :آره عزیزم .... گفت :میخوای برات دعا کنم .... منم گفتم :بفرمایید....
اینم دعاهای کیان: خدایا به امید تو .... خدا رحمتت کنه مامان.... خدا بیامرزدت مامان.....
وای انقدر با صدای بلند خندیدم .... بهش میگم: اینا دیگه چه دعاییه؟ میگه از بابا پرسیدم اینا یعنی چی ؟ گفته :یعنی خدا به یه نفر مهربونی کنه و ببخشدش ... منم الان از خدا خواستم تو رو ببخشه و مریضیت خوب بشه تا نخوای بری دستشویی !!!!!!!!!!
با این سرماخوردگی حسابی آبریزش بینی دارم و چند دقیقه یکبار میگم کیان یه دستمال بیار برای مامان...
اینبار رفته دوتا آورده!!!!
میگم چرا دو تا؟
میگه برای اینکه زود تموم نشه و باز به من بگی برو دستمال بیار...
(الهی من فدای تو چه کار کنم برای تو اگه تو این بیابونا خاری به پای تو)