خبر...خبر...4
سلام به همه دوستای خوبم و پسر خوب خودم کیان
بازم اومدم تا یه تعدادی از حرفات و هم در مورد نی نی کوچولو و هم موارد دیگه برات بنویسم ....
تا خودتم یه روزی که خیلی هم دور نیست بخونی و لبخند روی اون لبای خوشگلت بشینه
عزیزم دیگه کاملا حضور نی نی کوچولو رد درک کردی و منتظر دنیا اومدنشی بیشتر شبا که میام برات کتاب بخونم بعد از کتاب خوندن در موردش با هم حرف میزنیم و میبینم که دوستش داری و دلت میخواد زودتر دنیا بیاد
حتی دستای کوچولوت و میزاری رو شکمم و با هر حرکتش کلی به وجد میای
اما خوب یه فکرایی هم براش داری که منو میترسونه و اصلا اینکه اون خیلی کوچولو و آسیب پذیره رو درک نمیکنی .... که امیدوارم با به دنیا اومدنش و دیدنش خودت متوجه بشی!!!! آخه من اصلا دلم نمیاد به خاطر کارایی که از روی محبت انجام میدی مدام بهت تذکر بدم یا حتی صدام و روت بلند کنم جوجه کوچولوی قشنگم که به قول خودت قراره با یه دنیا اومدن نی نی کوچولو دو نفر بشی
شب اومدم کنار تختت خوابیدم و برات کتاب خوندم اما نمیزاری برم منم پشتم و بهت کردم و گفتم منکه الان همین جا میخوابم .... از تخت اومدی پایین و پتوت و انداختی روی من ! کلی کیف کردم و قربون صدقه ات رفتم و بهت گفتم تو هم بیا پیش من بخواب اومدی خوابیدی تو بغلم و گفتی:خدایا شکرت تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود!!!! میگم چه اتفاقی؟ میگی اینکه این جوری تو بغلت بخوابم!!!!!
بعد منم کلی خاطره از وقتایی که پیش من میخوابیدی و برات گفتم .... بچه ها هم کم حافظه شدن....
همون شب صحبتامون در مورد نی نی کوچولو این طوری ادامه داشت:
بهت گفتم مامان بخواب دیگه نی نی هم الان خوابیده،پرسیدی مامان مگه اون میبینه الان شبه و همه جا تاریکه؟ با اطمینان گفتم بله پسرم... جواب دادی: بزار ببینم شکمت سوراخی چیزی داره که نی نی از اونجا بیرون و میتونه ببینه؟؟؟؟
مامان میشه من و درسته بخوری تا من برم تو شکمت و اونجا با نی نی کوچولو بازی کنم؟ من گفتم آخه مامان تو که جات نمیشه!! جواب میدی: خوب میرم روی نی نی کوچولو میخوابم تا جا بشم!!!!! وبعد هر جقدر توضیح دادم قانع نشدی و مدام میگفتی :چرا اون جاش شده ولی من جا نمیشم!!!!
داریم در مورد دنیا اومدن نی نی کوچولو حرف میزنیم ... بهت گفتم تخت شو میزارم تو اتاق تو که پیش تو باشه و ازش مواظبت کنی... سریع گفتی :ولی من نمیخوام بخوابه تو تختش میخوام با من بازی کنه!!گفتم خوب باشه بازی هم میکنه!!! میدونی جوابم چی بود؟ گفتی: مامان من پاهاش و میگیرم و محکم از تخت میکشم پایین تا بیارمش پیش خودم و باهاش بازی کنم!!!(وای من با این نقشه های تو چه کار کنم کیان؟؟؟)
میگم کیان وقتی نی نی کوچولو دنیا بیاد تو هم دوستش داری؟ میگی:بله مامان میخوام صورتم و محکم بزارم رو صورتش و فشارش بدم تا بدونه چقدر دوستش دارم!!!(کاری که موقع احساساتی شدن با من و بابات انجام میدی)
تازگی ها شبا میای تو تخت ما و اصرار که بزارین اینجا بخوابم بهش میگم مامانی تو الان دو سال داری تو اتاق خودت میخوابی تازه یاد بهونه گرفتن افتادی؟ میگه:خوب میخوام اندازه ای که تو اتاق خودم خوابیدم بیام تو اتاق شما بخوابم تموم که شد میرم تو اتاق خودم(یعنی آقا دو سال تشریف بیارن اتاق ما و بعد از دو سال رضایت بدن و برن اتاق خودشون!!!!!)
بعد هم با ناراحتی میره تو اتاق خودش و میگه :نی نی کوچولو که دنیا بیاد نمیزارم تو اتاق شما بخوابه و باید بیاد پیش من بخوابه!!!!(خدا عاقبت ما رو با شما و نی نی کوچولو بخیر کنه آقا کیان)
چند شبی که میشه که برای خوابیدن جریان داریم و منم اصلا دلم نمیخواد فکر کنی مجبوری و با زور بری تو اتاق خودت آخه خیلی راحت این جریان و قبول کرده بودی و الان نمیخوام با اجبار باشه واسه همین چندشب پیش که هر چقدر برات کتاب خوندم بازم راضی نمیشدی من از پیشت برم(در حالیکه چند ماهه که فقط یه کتاب برات میخونیم و بعد هم تنهات میزاریم و خودت میخوابی و این پیشنهاد خودت بوده)بهت گفتم پس برق اتاق و روشن میزارم هر چقدر میخوای برازی کن بعد هر وقت که خواستی برق و خاموش کن و بخواب... تو هم با کمال میل پذیرفتی اصلا از شب برای همین که نمیتونی بازی کنی و باید بخوابی بدت میاد ....
ساعت 11:30 بود که از پیشت اومدم و ساعت 1 دیدم بالا سرم ایستادی و میگی میخوام بخوابم ولی تو اتاق شما!!!! وای خدایا این دیگه چه جریانی کیان شروع کرده؟؟ گفتم برو تو اتاقت تا من بیام بعد هم با قرار اینکه هر شبی که بدون بهانه تو اتاق خودت بخوابی صبحش یه اسکناس به قول خودت جایزه بگیری... بعد هم رفتی پولات و آوردی و یه 500 تومنی از توش بهم نشون میدی میگی اسکناسش حتما از این 5000 تومانی ها باشه منم با کمال میل قبول کردم ....
رفتیم خونه مامانم و قراره چند روزی اونجا بمونیم و باباجون هم که همیشه تو اتاق میخوابیده اومده توی هال پیش ما خوابیده اما بیچاره تا طاقباز بخوابه شروع میکنه به خرو پف اونم با صدای خیلی بلند.... کیانم که بد خواب شده بود هی غر میزد و میگفت :باباجون ساکت بخواب... بابام بیدار شد و اومد پیش کیان کیانم بهش گفت: اصلا تو چرا تو اون اتاق نخوابیدی؟ بابام بهش گفت اونجا سرد بود تازه من اینجا خوابیدم که نزدیک تو باشم کیانم خوابالو جواب داد : برو همونجا بخواب اگرم سرد بود دو تا پتو بنداز روت بزار ما راحت بخوابیم
تازگی ها مدام در مورد اینکه نی نی کوچولو چطوری به دنیا میاد سؤال میپرسی خوب منم راستش و بهت میگم اما نه خیلی با جزئیات اما دیگه میدونی که خانم دکتر شکم مامان و میبره و نی نی رو از توش درمیاره ... اولش نگران من بودی که دردم میاد مطمئنت کردم که مامان بی هوش میشه و درد و نمیفهمه و خیالت که راحت شد حالا میگی : مامان شکمت به اندازه کافی بزرگ شده تو بیهوش شو من با چاقو شکمت و پاره میکنم و نی نی رو در میارم !!!!! (خدایا خودم و به خودت میسپرم)
با مامانم بیرون بودیم و تو راه برگشت خاله ام دخترش و نوه اش و که 8 ماهشه دیدیم ما هم محمد ارسلان تپل و ازشون گرفتیم و آوردیم خونه کیان دوید جلوی در و تا ارسلان و دید به من گفت مامان : نی نی کوچولومون به دنیا اومد!!!!!وای من و مامان یه دنیا تعجب کرده بودیم مامانم سریع گفت آره مامان جون دوستش داری؟ کیان جواب داد :مامان نی نی ما که دختر بود ولی این پسره... بهش گفتم پسرم چون خیلی داداش دوست داشتی خانم دکتر یه پسر بهمون داد... بچه ام هم باور کرد .... اومدیم نشستیم تا چشمش خورد به شکم من سریع گفت :مامان هنوز که شکمت بزرگه؟؟ مامان فهمیدم نی نی مون دوقلو بوده یکیش پسر بوده دختره هم مونده تا بزرگ بشه و بعد دنیا بیاد.....
اینم محمد ارسلان تپلوی ما که کیان با تمام احساسش داره فشارش میده و خدا رو شکر بچه آرومیه
و حسن ختام این پست باید از عروسی برات بگم که سنگ تموم گذاشتی ... اولین بار بود که عروسی میرفتیم و تو پیش من بودی چون بابا کلاس داشت و نیومده بود ... وای غیر از اون نیم ساعتی که گوشی من دستت بود تمام مدت زیر دست و پای عروس و دوماد داشتی سکه عروسی و به قول خودت دورال(دلار)جمع میکردی
رو سر عروس و دوماد بمب شادی میزدن و از توش دلارای کوچولو میریخت و تو هم ذوق زده همه رو برمیداشتی ... فیلمبردار یه بار به همه بچه ها گفت برین پایین و همه اومدن به جز پسر من و خوب همینم شد که با یه عالمه دلار اومدی پیشم ... دفعه بعد خواهر آقا داماد بود که بهتون تذکر داد و بازم همه اومدن به جز آقا کیان ما
وای کلی ناراحت بودم دوست نداشتم هی همه بهت تذکر بدن ولی مگه گوشت بدهکار بود اومدم با وعده گوشی و جایزه بیارمت پیش خودم که نیومدی !!! عروس عمه ام هم که پسر خودشم اونجا بود با لبخند میگفت بزار بازی کنه عروسی مال بچه هاست ببین چه ذوقی میکنهراست میگفت انقدر خوشحال بودی مخصوصا با اون چند تا همبازی ای که پیدا کرده بودی خیلی بهت خوش میگذشت خلاصه آخرش هم بچه ها دلارهایی و که جمع کرده بودی ازت گرفته بودن و جریان جدیدی شروع شد و یه لحظه دیدیم غیب شدی و مامانم تو حالتی گیرت آورده بود که داشتی با داد و بیداد از یه دختر بچه دلار هات و میگرفتی اونم گریه و زاری که من نمیدم حتی مامانش هم نتونسته بود ازش دلارا رو بگیره و .... مامان جون با زور تو رو آورده بود پیش من !!! اما مگه میموندی ... وای هم حرص میخوردم هم خنده ام میگرفت وای بازم بعد از شام حمله کرده بودی سمت میز اون دختر بچه که مادر عروس بغلت کرد و آوردت پیش من و مامان جون با این قول که همین الان که از عروسی بریم میریم بمب شادی دلار دار میخریم آرومت کرد ...... اما وقتی از عروسی برگشتیم و مغازه ها بسته بودن باز داشتی بهونه رو شروع میکردی که باز مامان جون با یه اسکناس نو و قول اینکه فردا مغازه ها باز میشن و ما هم بمب شادی میخریم بالاخره آرومت کرد
اوه عجب عروسی ای بود هم تا حالا یه همچین تجربه ای با حضور تو تو قسمت زنونه نداشتم هم خودم حال خوبی نداشتم .... هم اینکه چند نفر از اقوام که نزدیک میز ما بودن با تعجب میگفتن این همون کیان؟؟ این کارا چیه ؟؟ چرا این طوری میکنه؟ چرا یه جا نمی مونه؟؟ خلاصه که این فامیل ما فقط روی خوب و آروم شما رو دیده بودن و نمیدونستن وقتی یه چیزی بخوای دیگه باید بهش برسی !!!!!!
(البته جزئیات کارای شما و فرارت از دست مامان جون برای رسیدن به اون دختر بچه و آخر شب دنبال یه مغازه باز گشتن برای خریدن بمب شادی و ... و البته خریدن بمب شادی و زدنش تو خونه مامان جون کلی مفصلتر از اینایی بود که من نوشتم اما دیگه پسرم شما کم ما رو زیاد حساب کن )