داستان تولد
سلام به همه دوستای خوبم و تشکر ویژه بابت این همه لطف و مهربونی تون امیدوارم سال جدید و با خوبی و خوشی آغاز کنید و با سلامتی به پایان برسونید
از روز اول که رفتیم دکتر و برگه آزمایش و نشون دکتر دادیم تاریخ دنیا اومدن نی نی کوچولو رو 10 اسفند ماه زده بود تا یک ماه به اسفند ماه که دکتر تقویمش و دید و گفت 10 اسفند یکشنبه است و من یکشنبه ها اون بیمارستان نیستم و بعد خودش پیشنهاد داد سزارین و بزاریم برای 13 اسفند ماه که من گفتم نه میترسم درد زایمان بیاد سراغم و اون موقع دیر باشه آخه من به شدت از زایمان اورژانسی و درد زایمان وحشت دارم و دکتر هم قبول کرد و نامه بیمارستان و برای 11 اسفند بهم داد و ازمون خواست چهارشنبه قبل از زایمان یک بار دیگه برای کنترل برم مطبش....
ما هم خوش و خندان اومدیم خونه...
چهارشنبه هم رفتیم مطب و دکتر گفت همه چیز عالیه برو به امید خدا 11 اسفند تو بیمارستان میبینمت فقط اگر میخوای صبح اولین نفری باشی که میری برای عمل از شب قبل برو و بستری شو تا صبح اولین نفر باشی!!
و ما از پنجشنبه و جمعه شروع کردیم به برنامه ریزی برای روز دوشنبه 11 اسفند ماه...
10 اسفند عروسی دختر خاله ام بود و کسی نبود تا کیان و نگه داره و من یک شب جلوتر برم بستری بشم و قرار شد کیان برای یکی دو ساعت بره خونه یکی از دوستام و من و عباس بریم بیمارستان تا بعد از عروسی مامانم خودش و برسونه...
منم یه ساک برای خودم بستم که از بیمارستان مستقیم برم خونه مامانم و به کیانم کلی در مورد برنامه هامون توضیح دادم ... روز شنبه تقریبا هیچ کاری نداشتیم به جز اتو زدن چند تا لباس که موند برای یکشنبه!!!!
شنبه شب موقع خواب به عباس گفتم من خیلی استرس دارم کاش یه اتفاقی میفتاد یه هویی میرفتیم بیمارستان و بچه به دنیا میومد از شب تا صبح تو بیمارستان نمیتونم بخوابم و همه اش فکر و خیال میکنم عباسم خندید و گفت حالا چه عجله ای بزار یه اسم خوب پیدا کنیم بعد..... آخه هنوز نی نی کوچولومون اسم نداشت و بین آوین و نوژان مونده بودیم !!! کیان که گیر داده بود به آوین و عباسم میگفت معنیش از نوژان بهتره و من هم که از روزی که فهمیدم دختره از همه اسم ها بیشتر نوژان و دوست داشتم ... و دقیقا شنبه شب باز عباس داشت تو سایت ها دنبال اسم میگشت که من اون حرف و زدم
صبح یکشنبه عباس که میرفت بیدار شدم خواستم بگم برام شیر عسل درست کنه که دیدم دیرش شده و منم چیزی نگفتم و خوابیدم....
یه لحظه تو خواب حس کردم یه ذره داغ شدم و تا از جام بلند بشم به در اتاق نرسیده فهمیدم چه اتفاقی افتاده....
کل لباسام خیس شد!!!! هم خوشحال شدم و هم ترسیدم .... خوشحال که مجبور نیستم برم یه شب اضافه بیمارستان بمونم و ترس به خاطر نی نی کوچولو
یه نگاه به ساعت انداختم نزدیک 8 بود ...
اول زنگ زدم به عباس و گفتم کیسه آبم پاره شده زود بیا خونه و بعد هم به مامان خبر دادم و بعد دوربین عکاسی و فیلمبرداری وزدم تو شارژ و خودم رفتم دوش بگیرم...
بعد هم یه ساک برای کیان بستم چون میدونستم شب باید بره عروسی خلاصه کلا سعی داشتم به خودم مسلط باشم و مثل همیشه خودم و نبازم تا عباس از راه رسید وای انقدر قیافه اش وحشت زده و ترسیده بود که منم ترسیدم اون عباس همیشه آروم و خونسرد حالا حسابی دست و پاش و گم کرده بود
به هر طریقی بود کیان و بیدار کرد و رفتیم سمت بیمارستان ... از قبل با دکتر هماهنگ کرده بودم بهم گفته بود برم بیمارستان و اونم خودش و ساعت 11 میرسونه... وای دیگه تو ماشین کنترلم و از دست دادم و شروع کردم به گریه کردن وقتی عباس گفت چرا گریه میکنی گفتم آخه بچه مون هنوز اسم نداره
یه جوری شده بودم همه برنامه هام به هم ریخته بود ...
و خوب سوالای بی پایان کیان هم شروع شده بود؟
چرا الان میریم بیمارستان؟
شما که گفته بودین من و بیمارستان راه نمیدن پس منو کجا میزارین؟
من تنهایی جلوی در نمیمونم و ....
بابا و مامانم تو راه بودن و قرار بود مامان بمونه و بابا با کیان برن خونه مامان اینا....
دیگه من رفتم داخل بلوک زایمان و از بیرون خبر نداشتم ...
مامان اینا اومده بودن اما کیان حاضر نشده بود بره و گفته بود من باید یا مامانم و ببینم و یا نی نی کوچولو رو
تا دقیقا ساعت 10:55 دقیقه که منو بردن سمت اتاق عمل ... از در که رفتم بیرون مامانم اومد جلو و تا بوسم کرد اشکام سرازیر شد ... عباس دوید تو آسانسور دنبالم ... فقط گریه میکنم و مدام میپرسیدم کیان کجاست؟ صبحانه خورده ؟
تا رسیدیم تو اتاق عمل و دیگه مامان و عباس و راه نمیدادن و من باز تنها شدم
بالاخره دکتر اومد و 20 دقیقه بعد بهم تبریک گفت و از اتاق رفت بیرون و بعد پرستار یه دختر کوچولو با موهای خیلی زیاد و آورد و گذاشت روی صورتم وای انگار بزرگترین بار دنیا از روی دوشم برداشته شده بود
تا بالاخره رفتم داخل بخش و عباس و مامان اومدن پیشم... اونجا بود که فهمیدم یکی از پرستارا کیان و گرفته بغلش و برده تو بخش نوزادان تا کیان خواهرش و ببینه و وقتی کیان برگشته به مامانم گفته مامان جون این که خیلی کوچیکه اصلا نمیشه باهاش بازی کرد
بعد هم دختر کوچولوم و آوردن و با کمال تعجب دیدیم قد و وزنش ذقیقا اندازه قد و وزن کیان موقع تولد بوده !!!!!
وزن:3240 و قد:51
وقتی عباس بغلش کرد بهم گفت اسمش و چی بزاریم ؟ گفتم دیگه نوژان و آوین برام فرقی نمیکنه اصلا نمیتونم تصمیم بگیرم اما عباس گفت نوژان بیشتر به قیافه اش میاد و این طوری بود که اسمش هم با خودش اومد