شمال-مهر1393
سلام به همه دوستای خوبم
بالاخره طلسم مسافرت تابستونی ما شکست و عباس کلاسش تموم شد و مرخصی گرفت و بازم رفتیم سمت شمال عزیز .... منکه خودم خیلی شمال و دوست دارم البته تابستون نه !!!
پاییز و اوایل بهار که من اصلا هوایی میشم و تا بگن مسافرت میگم شمال ..... و با این مرخصی عباس اولین گزینه شمال بود و شفارود زیبا که یه بار دیگه هم تو اردیبهشت رفته بودیم و هوا و طبیعتش واقعا عالی بود و جای همه دوستان سبز
این عکسم همون ساعت 6 صبحه که کیان بلند شده و انقدر گفته سردمه که مجبور شدم این همه لباس تنش کنم:
بازم کیان که تو هر شرایطی یه سرباز وظیفه شناسه
پسرم به محض رسیدن اول جلوی در ویلا یه سنگر ساخته
آماده برای شن بازی محبوبش:
اینم روز دوم که بدنش به هوای اونجا عادت کرد و دست از لباسای گرمش برداشت:
و بالاخره با کلی اصرار از طرف ما حاضر شد لباساش و در بیاره و بره آب بازی.... البته زهی خیال باطل چون فقط هدفش این بود که با شنای نرم نزدیک آب بازی کنه.......
این همون کیان پاستوریزه منه که اگر دو ساعت لب آب بود روی شن ها نمی نشست و میگفت کثیف میشم
و اینجا داره دنبال شریک جرم میگرده و میخواد با دستای ماسه ای عباس و هم قاطی بازی کنه عباس هم که تازه از بیرون اومده و نمیدونه جریان چیه فقط فرار میکنه!!!!
و در اخر این عباس که پیروز میشه و میبرتش تا دستاش و تو آب بشوره و بعد برن سنگر بسازن.....
بعد از دو سه ساعت که مطمئن شدم کیان حاضر نیست به ویلا برگرده گذاشتم با پدرش بمونه و ما اومدیم که نهار و آماده کنیم بعد دو ساعت مامانم گفت این بچه از گرسنگی غش میکنه برو بیارش و رفتم و با این صحنه مواجه شدم:
با خودم فکر کردم حالا که هوا خوبه بزارم هر چقدر دلش میخواد بازی کنه و کثیف کاری کنه منم کیفش و ببرم واسه همینم یه یک ساعتی هم دوباره من پیش شون موندم و فکر نمیکردم نتیجه اش این بشه آخه اصلا تجربه شو نداشتم
هر چقدرم میگفتم میسوزه میگفت مامان خودش خوب میشه .... اما من تا میدیدم بغضم میگرفت خیلی ناراحت بودم که مامانم با تجربه قدیمیش یه پیشنهاد داد اونم زدن ماست بود ..... بماند که با چه جریاناتی کیان راضی شد به تنش ماست بزنیم......
موهای پسرم بلند شده و ماستی میشد
اینم کیان که ماستا رو شسته و با دو رفته سمت دریا....... ولی اصلا دلش نمیخواد شن بازی کنه چون یه موضوع جالبتر پیدا کرده :
و روز سوم رفتن به آستارا و خریدن اسباب بازی ای که خیلی دنبالش بوده ..... کلاه جنگی..... و امیدوارم با خریدن این کلاه و تفنگش دست از سر کلاه زمستونیش برداره
و حالا سرعین که بعد از اون آفتاب سوختگی این همه سرما جالب بود.... اصلا وقتی رسیدیم جرات نداشتیم از ماشین پیاده شیم خود مردمش میگفتن یه دفعه انقدر سرد شده و این جوری نبوده و البته هواشناسی تغییر دمای 13 درجه ای رو اعلام کرد
و اتفاقی که برای اولین بار رخ داد.... کیان داشت از من سؤال میکرد که خوابش برد تا قبل از اون هم اصلا علامتی از خواب آلودگی نداشت اصلا نفهمیدم چی شد!!!
و باز هم خریدن سرباز که چون هیچی سرباز همراهش نیاورده بود به قول خودش مجبور شده بود با بابا جونش بره و سرباز بخره
و در آخر راه برگشت و یه کیان تقریبا بیهوش که حدود 4 ساعت تو ماشین خوابید.....