روزهای گذشته
سلام به همه دوستای خوبم و پسر قشنگم
امروز اومدم یه کم از کارایی که تو این مدت انجام میدادی و برات بنویسم این که ماه رمضون و بیشترش و تو خونه بودی و از بیرون رفتن زیاد خبری نبود و تو مثل همیشه مثل یه آقای تمام عیار با این شرایط کنار اومدی و اصلا غر نزدی تو قلب منی قلب کوچولوم.
اول از کلاس ژیمناستیک ات بگم که فقط هفته اول ماه رمضون و رفتی از اون به بعدش اصلا نشد که بری دو جلسه مربی ات مریض بود و یه جلسه هم خودت خورده بودی زمین و پات درد میکرد و خلاصه اصلا نشد که بری چند شب پیش هم پشت تلفن بابابزرگ ات ازت پرسید هنوز میری باشگاه تو هم سریع جواب دادی نه از بس این مربی مون مریض میشه
به هر حال از همین تفریح هم خبری نبود بابایی ات هم که اصلا کلا روزه میبردش و نمیتونست که ببرتت پارک منم که.......
این طوری شد که پسرم دست به کار شد و خودش خودش و سرگرم میکرد بماند که خونه ما عین بازار کهنه فروشا شده بود و اصلا مرتب نمیشد اما من سعی میکردم زیاد بهت گیر ندم که جمع کنی آخه تمام روز مشغول بودی عزیزم.......
اونی که پسرم بسته پشتش بی سیم همون بیسیمی که سربازا موقع جنگ همراه شون دارن و اون کلاه و هم به خاطر مدل اش که شبیه کلاه سربازاست و قفل زیر گلوش که مثل مال اونا بسته میشه میزاره روی سرش و هر چقدر میگم الان هوا گرمه بازم کار خودش و میکنه کلا تا بیکار میشه میره سراغ شبیه سازی!!!!!!!!
اینم یکی دیگه از شبیه سازی هاست که تو بازی با لبتاپ دیده که یه سربازی فقط چشماش پیداست:
به پسرم نخندین ها
اینم فقط یه گوشه از اون بازار کهنه فروشاست که گفته بودم:
یکی دیگه از مزایای خونه موندن هم رفتن سراغ اسباب بازی هاییه که ماه هاست سراغ شون نرفته و قرار بوده برم انباری اما انگار هنوز زوده
اینام دو تا آدم آهنی هستن:
اینجام دیگه پسرم از بازی خسته شده و داره تلویزیون نگاه میکنه
تا رسیدیم به عید فطر و امسال مثل سال های قبل نتونستیم بریم شهرستان خونه بابابزرگت و روز عید رفتیم خونه بابا جون(بابای خودم) تو هم مثل همیشه که میخوایم بریم بیرون اول اسباب بازی انتخاب میکنی و این بار تفنگ آب پاش و انتخاب کردی و با ذوق گفتی این و میارم باهاش بابا جون و خیس کنم آخه خیلی کیف میده!!!!!!
خلاصه از وقتی که رسیدیم شروع کردی به خیس کردن باباجون و هر چقدر هم همه میگفتن این کار و نکن انقدر با باباجون میخندیدین که به حرف هیچ کس گوش نمیدادی آخرش هم که میگفتم چرا باباجون و خیس میکنی جواب میدادی:آخه اگه شما رو خیس کنم عصبانی میشین اما باباجون عصبانی نمیشه!!!!!!!!!
اینم چند تا عکس از خونه مامان جون و بازی های پسرم:
اینم فندک مامان جونه که بالاخره روز آخر خرابش کردی و با دست خودت انداختیش سطل آشغال
اینم یکی دیگه از شبیه سازیاست که با کمک بابا جونش انجام شده ماسکی که سربازا موقع حمله شیمیایی میزنن
چهارشنبه شب هم رفتیم خونه عمه ات و از اونجایی که عمه ات یه پسر هم سن خودت داره کلی بهت خوش گذشت حیف که آخر شب از بلندی پریدین و تو پات درد گرفت و شروع کردی به لنگیدن و هنوز هم درست راه نمیری و من چون از دکترت پرسیدم و ایشون گفتن فقط در صورتیکه ورم داشت یا رنگش تغییر کرده بود ببرین عکس بندازین این بار و کوتاه اومدم و نبردمت رادیولوژِی اما خودم خیلی ناراحتم آخه تو چرا انقدر ضربه میخوری قربونت بشم یه ذره مواظب خودت باش
بعد هم رسیدیم به پنجشنبه و قول بابات برای رفتن به سرزمین عجایب
بالاخره رفتیم بعد از 4 ماه آخه آخرین بار توی تعطیلات عید رفته بودیم!!!!!!!
البته شما که اصلا سوار هیچ اسباب بازی ای نمیشی تا حالا که فقط بازی های کامپیوتری و جنگی و از دفعه قبل به این طرف هم فقط بازی هایی که جایزه دارن و جمع کردن برگه های جایزه که خیلی هم به سختی به دست میان........
البته این بار یه دونه هواپیمای جنگی سوار شدی که اصلا هم خوشت نیومد!!!!
خلاصه بعد از اون همه بازی دیدیم کلا 190 تا برگه جایزه داری که خیلی کمه و میخوان بهت یه جاکلیدی بدن تو هم اصلا خوشت نیومد و قبول کردی که نگه داریم برای دفعه بعد
بعد هم دیگه اومدیم بیرون که پسرم شروع کرد به دولا راه رفتن هی کیان چته؟ چی شده؟ فقط میگفتی دلم درد میکنه!!!!!!
این بار بابا بغلت کرد و ازت پرسید چته؟ تو هم شروع کردی که آخه نارحتم(نمیدونم چرا به ناراحت میگی نارحت)
اون از جایزم که میخواستم جاکلیدی بدن...... اون از پام که هنوز خوب نشده....... اون از دلم که درد میکنه...... اون از بادکنک که برام نخریدین!!!!!!(از در که میومدیم بیرون دست اغلب بچه ها بود اما تو اصلا نگفته بودی منم میخوام).......
خلاصه که نشد ما این بچه رو ببریم سرزمین عجایب خوشحال و راضی از اونجا بیاد بیرون
عزیزم از خدا میخوام که همیشه ناراحتی و غصه هات همینقدر کوچیک باشن و تو همیشه خوشحال باشی ،من و باباییت فقط همین و از دنیا میخوایم رضایت تو از زندگیت.