بازم دریا و شن بازی
سلام سلام ما اومدیم با کلی عکس از مسافرت شمال
اینبار رفتیم یه جایی که من خیلی دوستش دارم و برام پر از خاطره است البته خاطرات دوران مجردیم مسافرتامون به ویلای داییم همراه همه خاله هام و دختر خاله هام و خلاصه کل فامیل مادری....... انقدر اون روزا و اون مسافرتا رو دوست داشتم که الانم که میریم اونجا دلم میخواد باز همه اونا باشن هر چند الان همه مون یا ازدواج کردیم یا بچه داریم یا با اقوام همسرمون مسافرت میریم خلاصه که دیگه اونطوری نمیتونیم با هم جمع بشیم اما من همچنان عاشق اونجام ...... با اون طبیعت زیبا و تقریبا بکر میگم تقریبا چون اون 10-12 سال پیش که ما میرفتیم بکر بود و الان کلی توش ویلا ساختن اما هنوزم قشنگه و برای من پر از خاطره است
وقتی به کیان گفتم میخوایم بریم شمال ویلا دایی جان سریع جواب داد اونجا که شمال نیست گفتم چرا؟ گفت آخه شن بازی نداره؟؟؟؟؟؟؟
قرار بود 4 شنبه عصر بریم مامانم اینام از دوشنبه رفته بودن اما از سه شنبه کیان دوباره مریض شد و مجبور شدم 4 شنبه صبح زود ببرمش دکتر تا با خیال راحت بریماین شکلک دقیقا خود کیان که تا میرسه اول میره رو ترازو و به خانم دکتر میگه قدم چقدره؟؟؟؟
خلاصه خانم دکتر کلی کیان و معاینه کرد و بعد هم گفت یه سر ماخوردگی معمولیه هر چند سرفه هاش خیلی شدیدن.... اما یه سری دارو داد کگه بهش بدم یه سری هم داد که همراه مون باشه تا اگر لازم شد و حالش بدتر شد بهش بدم.......
بالاخره عصر راه افتادیم کیانم که صبح خیلی زود بیدار شده بود برای دکتر رفتن از همون اول جاده خوابید تا جلوی در ویلا .........
وقتی رسیدیم تازه فوتبال شروع شده بود و کیان و دختر خاله اش النا هم به هم رسیدن و ماجراهای ما شروع شد....... دریغ از یه لحظه که این دوتا بتونن با هم آروم بازی کنن مدام دعوا و کشمکش...... حالا خوبه هم النا مهد میره و کلی با بچه ها بازی میکنه هم کیان هر جا که میره با کلی بچه هم بازی میشه اما با النا اصلا خوب نیستن و .......... بگذریم....... قرار شد فردا یعنی پنجشنبه بریم جواهر ده........
تمام راه و کیان میگفت چرا نمیریم شن بازی ؟؟؟ وقتی هم میگفتیم خیلی مونده تا برسیم میگفت دیدین گفتم اینجا شمال نیست اون شمالی که ما بودیم شن بازی اش نزدیک بود(آخه دفعه قبلی مه رفتیم شمال ویلامون درست لب ساحل بود و تا از کیان غافل میشدیم داشت میرفت شن بازی)وقتی هم که رسیدیم جواهر ده و اتراق کردیم کلی ناراحت بود که حالا من چه کار کنم که یادم اومد قبلا تو فضاهای اینچنینی پسرم با سنگ سنگر میساخته و تا یادش انداختم کلی استقبال کرد!!!!!!
اینام عکسای جواهرده زیبا و خنک:
اینم ژست محبوب پسرم که وقتی سر کیف باشه و بگم میخوام عکس بگیرم این کار و میکنه:
اینم الناست !!!قیافه کیان و ببینید الانم که داره این عکس و میبینه غر میزنه که النا عکسم و خراب کرده
دیگه از عکس انداختن خسته شده........
اینم بازی محبوبش سنگر سازی به فول خودش
اینم مامانش..............
اینم یه عکس سه نفره که از بین 10 تا عکس با همین ژست انتخاب شده یعنی عمرا نشه با این پدر و پسر یه عکس درست درمون انداخت.........
مرد باید این شکلی باشه ها........
و بالاخره بعد از نهار و استراحت آقایون بالاخره به سمت ساحل و شن بازه راه افتادیم..............
الهی بمیرم انقدر کیان اینجا حالش بد بود و سرفه میکرد اما اصلا حاضر نبود دست از بازی بکشه.........
شوهر خواهرم دلش براش سوخت و کمکش کرد تا قلعه بسازه البته کبان تعیین میکرد چی و کجا بزاره ایشون فقط اجرا میکرد
بالاخره کیان رضایت داد و گفت دیگه بسه.... تا به خودمون اومدیم کلی آدم دورمون جمع شده بودن و ما رو نگاه میکردن انگار چی ساخته بودن این دوتا...........
از اینجا برگشتیم سمت ویلا اما تمام راه و بچه ام سرفه میکرد و منم غصه میخوردم و پشت سر هم میگفتم مادرت بمیره تو انقدر مریض میشی آخه من چه کار کنم برات
بالاخره رسیدیم و یه کم پونه و نبات براش دم کردم و شربت استامینوفن دادم تا تبش بیاد پایین و با باباش تصمیم گرفتیم اگه تا صبح بهتر نشد صبح زود بر میگردیم خونه..........
این پست خیلی طولانی شد ادامه مسافرتمون و تو یه پست دیگه مینویسم.
نظرم عوض شد تو همین پست مینویسم
خلاصه که اون شب بالاخره تبش کمتر شد و با همون شربت کنترل میشد و کار به جاهای باریک نکشید...... روز بعد تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا تا فقط پسرم بازی کنه و حسابی خودش و خالی کنه بعد از نهار رفتیم یه ساحلی که دوست خوبم مریم مامان آیدین آدرسش و داده بود و منم که از شلوغی ساحل خیلی بدم میاد چون ذوستم گفته بود اونجا خلوته ما هم رفتیم .......... کیان که دوباره فقط شن بازی محبوبش و انتخاب کرد و اصلا حاضر نبود بره داخل آب هر چند منم دوست نداشتم بره آخه هنوزم مریض بود فقط تب نداشت ......وای اون ساحل هم خلوت بود و هم خیلی قشنگ بود و البته بعد مدتها غروب زیبای خورشید کنار آب.........
بالاخره با کلی اصرار فت آب بازی .... اما دیگه حاضر نبود از آب بیاد بیرون!!!! به باباش گفته بود این از شن بازی هم بیشتر کیف داره..........
اما دوباره برگشت شن بازی......
اون روز دیگه حالش بهتر بود و فقط سرفه میکرد و تب نداشت واسه همینم مگه از شن بازی دل میکند......اما روز بعد و دیگه کامل خونه موندیم و عصر هم راه افتادیم البته خودم از کیان مریضی و گرفتم خیلی هم شدیدتر و باز سرماخوردگی اومد خونه مون......
این عکس هم دیگه موقع برگشتنه .........
به پایان آمد این دفتر.............