آخر زمستان 91 و ادامه
آخرای زمستون 91بالاخره بعد از یه دنیا سختی کشیدن که نمیخوام کوچکترین اشاره ای بهش بکنم اومدیم خونه خودمون هر چند اونی که من میخواستم نبود اما همه خوبی اش این بود که مال خودمون بود تمام و کمال ! شب اولی که اومدیم این خونه کیان مریض شد و از اونجایی که تخت اش تو این خونه دیگه کنار تخت ما جا نمیشد برای اولین بار تو تخت ما خوابید !!! البته آخرین بار هم بود چون از فردا شب اش رخت خواب اش و پهن میکردم پایین تخت خودمون !!! روزای اول حتی یه بارم این بچه نگفت اینجا کجاست؟ بریم اون خونه؟ یا هر بهونه دیگه ای ... فقط اونجا یه همسایه داشتیم که گاهی میرفتیم خونه شون یکی دوباری که حوصله اش سر میرفت میگفت بریم اونجا انقدر این بچه من بی تفاوته که باورتون نمیشه!!!!!یعنی حتی در مورد اینکه باید رو زمین بخوابه هم اعتراضی نکرد فقط باید یا من یا باباش یا خرسی بزرگه پیشش میخوابیدیم تا خوابش ببره
خلاصه که عید و خونه خودمون بودیم و البته به جز خونه بابابزرگ پدری کیان که شهرستانه جای دیگه ای نرفتیم.
من مدتها بود که در مورد جدا خوابیدن کیان یعنی اینکه بره اتاق خودش باهاش حرف زده بودم اما خودش قبول نمیکرد منم دلم میخواست خودش با خوبی و خوشی بره سر خونه زندگیش واسه همینم مجبورش نمیکردم یه شب وسطای تابستون داشتیم از مهمونی میومدیم که کیان گفت من آدم آهنی میخوام (با توجه به اینکه تا اون موقع 3 تا آدم آهنی بزرگ و شکونده بود عمرا قصد خرید نداشتیم براش)منم گفتم آدم آهنی جایزه بچه ایه که تو اتاق خودش بخوابه کیانم گفت اگه تنها بخوابم برام میخرین ما هم گفتیم بله و همون شد خوابیدن کیان تو تخت خودش هر چند من یا پدرش پیش اش موندیم تا بخوابه اما حتی یکبارم نیمه شب بیدار نشد بیاد تو تخت ما یا گریه زاری و .... خلاصه که خیلی به مشکل بر نخوردیم بعد از 3-4 شب هم با هم رفتیم و یه آدم آهنی بزرگ خریدیمبماند که خودم تا چند شب خواب میدیدم دزد اومده بچه امو برده و با داد و گریه بیدار میشدم و میرفتم بهش سر میزدم آخه تراس ما تو اتاق کیان باز میشه و منم که شجاع بابای کیان هم مدام بهم میگفت حالا این بچه نمیترسه انقدر از این خوابا ببین تا اونم بترسه یه همچین مادر با دل و جراتیم من قلب منه این بچه از بس که خوبه
تیر ماه هم که درس من تموم شد و بالاخره مهندس شدمیک مهندس بیکارتا آخر تابستونم سرگرم پروژه بودم اول شهریور هم رفتیم یه مسافرت توپ (منظورم از توپ اینه که خیلی بهمون خوش گذشت )یه جایی که یک سال بود برا رفتن بهش برنامه ریزی میکردیم و حرف اش و میزدیم اونم جاده زیبا و رویایی اسالم به خلخال بود که البته دست تقدیر ما رو جاهای دیگه ای هم برد که از همه بهترش اسالم به خلخال بود که ما از خلخال به سمت اسالم اومدیم چند تا عکس هم میزارم که اگه نرفتین تشویق شین و حتما برین.
تمام جاهایی که تو زندگیم رفتم یه طرف و اون یه شبی و که تو اون کلبه جنگلی موندیم هم یه طرف خدا کنه دوباره بتونیم بریم و البته بیشتر بمونیم
از اول مهر هم که قرار بود کیان بره مهد منم تو تابستون یکی دو جا رو دیده بودم و از اونجایی که خیلی دنبال آموزش براش نبودم بیشتر میخواستم بره یه جا و با چند تا یچه همسن خودش بازی کنه یه مهد معمولی و البته قرانی که به خونه مون نزدیک بود و انتخاب کردم روز اولی که گذاشتم اش اصلا نگفت تو کجا میری ؟ من چه کار کنم هیچی انگار چندین سال بود میرفته مهد و یه امر کاملا عادی بود براش اما خودم گریه ام گرفته بود براش نگران بودم میترسیدم دعواش کنن یا از بچه ها کتک بخوره خلاصه که کیان میرفت مهد و هر روز که میرفتم دنبال اش کلی میپرسیدم امروز چه خبر بود؟ چه کار کردین؟ اما کیان هیچی نمیگفت نهایتا میگفت بازی کردیم یا نقاشی کشیدیم اینکه چه بازی ای ؟ چه نقاشی ای؟ با کی؟ هیچی انقدر این بچه تودار و راز نگه دارهاین اخلاق اش هم به باباش رفته البته
بقیه اش و هم که همه میدونین و رسیدیم به 4 سالگی که هرچند با مریضی شروع شد اما امیدوارم به خوبی و خوشی تموم شه و البته این سالگردای شکستن دست که اینبار بیمارستان و بستری شدن اش بود دیگه ادامه نداشته باشه
به امید روزای خوب و شاد برای همه فرزندان سرزمینم