این روزها
سلام به همه دوستای خوبم و پسر قشنگم کیان
این روز ها دیگه شمارش معکوس و شروع کردم میخوام این پست و برای کیان بنویسم و اگر تونستم یه پستم برای دختر کوچولوم .....
امسال زمستون تقریبا خونه نشین بودیم بعد از چند تا زمستون که اصلا خونه نبودیم !!!! راستش امسال اصلا تجربه خوبی نبود بیشتر به خاطر کیان که خوب شکایتی از تو خونه موندن نداشت اما از رفتاراش میفهمیدم کلافه شده و تو این یه ذره جا نمیتونه انرژی شو تخلیه کنه !!! مخصوصا بعد از 8-9 ماه کلاس رفتن و هفته ای دو روز پارک بودن این خونه موندن اذیتش میکرد .... یه دو سه باری با عباس رفت پارک و اتفاقا خیلی هم بهش خوش گذشته بود اما دو سه بار تو دو سه ماه اصلا به چشم نمیاد ....
دقیقا از زمستون 90 که من دانشگاهم شروع شد دیگه رسما خیلی سرمون شلوغ بود و نمیفهمیدیم کی هوا سرده و کی آلوده و ... خلاصه تا پارسال که هم کیان مهد میرفت و هم من کلاس خیاطی ....
بعد هم که دیگه مهد نرفت بازم هفته ای یک روز میرفتیم با هم خیاطی و کیانم که اونجا رو دوست داشت باز زمستون بدی و نگذروندیم .... و با اینکه عباس هم دیر میومد اما بازم خیلی بهمون سخت نگذشت
اما امسال از اول دی ماه دیگه نه من تونستم زیاد از خونه بیرون برم نه عباس وقتی برای بیرون بردن داشت و خلاصه که دیگه داریم به روزای آخرش نزدیک میشیم و یه جورایی هر دوتامون با شرایط جدید کنار اومدیم
(این عکس از اون عکساییه که ژستش و خود کیان طراحی کرده و به عباس گفته این مدلی ازمون عکس بگیره و چند تا عکس این شکلی انداختیم اونم درست وقتیکه داشتیم میرفتیم بیرون و خیلی هم دیرمون شده بود)
از اول زمستون دیگه کلاس ژیمناستیک نمیریم کلاس ژیمناستیکی که اولش به خاطر ورزش کردن و قوی شدن اونم به خواسته خودت میرفتیم و بعد به عشق بازی تو پارک روبروی باشگاه و هم بازی های جدیدت که خودت سر دسته شون بودی و هفته های آخر بیشتر پسر بچه های هم سن خودت مثل تو با تفنگ میومدن و خلاصه دنیایی بود برای خودش .....
این عکسا دقیقا برای اولین هفته هاییه که میرفتیم ژیمناستیک:
و این عکس برای آخرین روز :
(به نظرم از اول بهار تا حالا قیافه کیان کلی عوض شده شما هم همین فکر و میکنید؟؟)
خلاصه که دیگه همون هفته ای دو روز پارک و بازی هم تعطیل شد و مامان هم که کلا همون دو روز و هم به سختی میومد بیرون کلا خونه نشین شد.....
همین شد که پسرم خیلی حوصله اش سر میرفت... حتی گاهی کلافگی توی رفتارش کاملا مشخص بود ... هر چند هیچوقت اعتراض نمیکرد که چرا بیرون نمیریم؟!! یا بگه حوصله ام سر رفته!!! اما من کاملا از رفتاراش میفهمیدم خوب یکی دو باری خودم بردمش پارک که چون هیچ بچه ای نبود حتی یک دقیقه هم اونجا نمیموندی و میگفتی بریم خونه!!!
یکی دو باری هم برای تعویض گواهینامه ام که حالا 10 ساله شده بود با هم رفتیم بیرون و پسر همیشه پر انرژِی من از همون چند تا وسیله ورزشی سر کوچه هم نمیگذشت و خوب چی برای من بهتر از خوشحالی و بازی پسرم:
و اینم یکی از روزایی که دیگه خیلی حوصله ات سر رفته و به پشتی های مبل هم رحم نکردی و باهاشون پادگان ساختی و منم به عنوان فرمانده وسط پادگان دراز کشیدم و جنگ و فرماندهی کردم:
و بعد هم که رسیدیم به تعطیلات 22 بهمن و بابا پنجشنبه رو هم مرخصی گرفت و خونه تکونی شروع شد....
البته هیچ عکسی از اون چند روز نداریم چون مامانت دیگه رسما از پا و از کار افتاده با یه سرماخوردگی سخت و بی موقع دیگه ته مونده رمقم و هم از دست دادم و عباس کاملا دست تنها تمام خونه رو تمیز کرد !!!! خونه ای که پاییز هم تمیز نشده بود و خیلی خیلی کار داشت......
صبح چهارشنبه که بیدار شدی اوضاع آشفته خونه و نبودن فرشها کلی برات عجیب بود و مدام میگفتی پس فرشامون چی شده؟؟ مامان جون اینا هم اومدن و کمک بابایی آشپزخونه رو تمیز کردن .... و شما اون روز از اذیت و شیطونی اصلا کم نزاشتی و حسابی رو سفیدمون کردی
و البته همه ناراحتیت این بود که چرا بابام تو خونه است اما با من بازی نمیکنه؟؟ و کلی باباجون باهات تو اتاق بازی کرده تا یه کم از ناراحتیت کم شد
بالاخره خونه تکونی تموم شد و پسرم کلی از تغییر دکوراسیون اتاقش استقبال هم کرد و همه اش میگفت خدایا شکرت خونه تکونی تموم شد ... میز نهار خوری اومده بود وسط سالن و تو مدام میگفتی میخوام بدوم کجا برم؟ از کجا بدوم؟ چرا اینا نمیرن سر جای خودشون؟
اما یه چیزی که این روزها به شدت ذهنم و مشغول کرده اینه که بعد از مدتها که اصلا شصتت و نمیبردی سمت دهنت باز شروع کردی؟؟ یعنی این یک سال اخیر دیگه فقط وقتایی که تو خواب هوشیار میشدی یا دم صبح بود شصتت و میخوردی اما تازگی ها .... خیلی ناراحت میشم وقتی این صحنه رو میبینم و خودتم میدونی و میری یه جای خلوت و با خیال راحت شصتت و میکنی دهنت!!!! حتی لاک تلخ هم فایده ای نداشته!!!!
اولین باری که شروع کردی به شصت خوردن سه ماهه بودی و سر همین عادتت پستونک و کنار گذاشتی و خوب منم فکر میکردم از سرت میفته و هر بار به دکتر میگفتم میگفت تا 5 سالگی خودش میزاره کنار.....
اما تو کوتاه نیومدی و حتی وقتی دستت شکست و یک ماه تو گچ بود بعد از باز کردن گچ دوباره شروع کردی.....
تا اینکه بالاخره با کمک لاک تلخ گذاشتی کنار و فقط تو خواب این کار و میکردی و خوب بازم من برام مهم نبود .... مخصوصا که شوهر خاله ام همیشه میگفت سر این کار اذیتش نکنید من خودم تا برم مدرسه شصتم و میخوردم و بعدش خودم گذاشتمش کنار.... اما من دلم طاقت نمیاره؟؟
همه اش میترسم استرس ها و اضطراب درونیت و این طوری نشون بدی؟ میترسم نگران اومدن یه عضو جدید باشی اما به ما نگی !!! یا نگران یه چیزی باشی که من ازش سر در نمیارم.......
آخه این مدت با بد قلقی هات باعث شده بودی من و بابا مدام سرزنشت کنیم که این کار و نکن این کار و بکن.... یا حتی تازگی ها شبها برای خوابیدن تو اتاق خودت کلی بهونه میگرفتی و منکه هرگز نمیخواستم تو با گریه و ناراحتی بخوابی با هزار بهونه و ترفند راضیت میکردم که بری اتاق خودت....
خلاصه بعد از این دوره ها بود که حرفای جدید ازت میشنیدم اینکه کاش من اصلا بوجود نمیومدم!!!کاش اصلا من این مامان بابا رو نداشتممامان شما من و دوست دارین؟
و خلاصه انقدر ناراحت شدم که یه روز با گریه اینا رو با عباس در میون گذاشتم و ما باز رویه مون و عوض کردیم و خواستیم این روزای منتهی به دنیا اومدن نی نی کوچولو برات پر از خاطره های خوب بشهخوب راستش میترسیدیم لوس بشی یا از رفتار ما سواستفاده کنی اما تو این دوره مهمترین مسئله برای ما شاد بودنت بود و نه چیز دیگه ای....
یک هفته گذشته دیگه مدام بهت تذکر نمیدیم و بابت کارای اشتباهت جریمه نمیشی ... حتی دلت یه موتور پلیسی میخواست که حتما با پولای خودت بخری که یه شب درست وسط خونه تکونی عباس بردت بیرون و درست همونی و که میخواستی خریدی.... خلاصه که به نظرم این روزها حال بهتری داری و دیگه از اون حرفا نمیزنی ... به پیشنهاد عباس دیگه با شصت خوردنت هم کاری ندارم و منتظرم تا خودش بر طرف بشه
مامانت قربون قلب کوچولوت بشه که همیشه حرفات و توش نگه میداری و چیزی نمیگی .... تو که نی نی رو خیلی دوست داری و منتظر دنیا اومدنشی ... پس چی اذیتت میکنه؟؟
شاید از نظر خیلی ها رفتار کیان عادی باشه و تغییری نکرده باشه اما فقط منم که میفهمم پسرم مثل همیشه نیست
این و بدون من و بابایی همیشه و همیشه کنارتیم و مواظبت هستیم همیشه میتونی روی حضور و کمک ما توی تک تک لحظه های زندگیت حساب کنی پس آروم باش و به من و بابا تکیه کن و بزار قلب ما هم با آرامش تو آروم بگیره
الهی من فدای تو چه کار کنم برای تو اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تو