جشن تولد 5 سالگی
سلام به همه دوستای خوبم و پسر مهربونم
بالاخره روز 11 دی برای اولین بار تو خونه خودمون برای پسرم تولد گرفتیم هر سال خونه مامانم یه جشن کوچولو داشتیم اما امسال فقط میخواستم کیان و خوشحال کنم و حتما هم تو خونه خودمون باشه و همین شد که با وجود اینکه اصلا شرایطم اجازه مهمونی گرفتن و بهم نمیداد تصمیم و عملی کردم
همه چیزم گذاشته بودم به عهده خودش حتی انتخاب بادکنکای رنگی رنگی و یه کیک کاملا نامربوط و خلاصه فقط به خوشحال بودنش فکر میکردم و نه چیز دیگه!!!! حتی برای چسبوندن بادکنکا خودش نظر میداد و خلاصه که اولین بار بود که با یه چیزی غیر از اسباب بازی کیان و انقدر خوشحال میدیدموقتی مامانم بادکنکا رو باد میکرد کیان با ذوق میدوید این طرف اون طرف و تولدت مبارک میخوند
روز قبل بیشتر کارها رو انجام دادم و خریدها رو هم با عباس انجام دادیم اما روز تولد هنوز خیلی کار مونده بود !!!!! با اینکه تعداد مهمونا کم بود و مامانم هم از صبح اومده بود باز یک لحظه هم نشد که استراحت کنم و با مامانم همه اش بدو بدو کردیم تا دیگه با ورود اولین مهمونا که خواهرای خودم و یکی از دوستای کیان با مامانش بودن دیگه تقریبا کاری نمونده بود......... اما خودم دیگه واقعا انرژی و توانی نداشتم..... ولی کیان با دیدن بهراد انقدر خوشحال شده بود که دیگه رو زمین بند نمیشد و هر چی اسباب بازی داشت ریخت وسط اتاق و بعد هم اسباب بازی ها اومدن وسط پذیرایی اما نمیخواستم اذیتش کنم و گذاشتم بازی کنن انگار نه انگار تولدشه و فقط سرگرم بازی بود...
حتی این عکس و هم خودش انداخته انقدر که خوشحال بود
اینم یه کیان مرتب قبل از اومدن مهمونا:
البته چند تا از مهمونامون نیومدن و کل مهمونا شدن این بچه ها با ماماناشون و خاله های کیان و مامان جونش،
مهمونای پسرم از راست: رادین_هستی_کیـــــــــــــان_النا_بهراد
فکر کنم همه مامانا بدونن جمع کردن بچه ها و عکس انداختن ازشون خیلی کار سختیه و خوب کیان و بهراد و رادین که اصلا از اتاق بیرون نمیومدن و با کلی زحمت من آوردمشون برای عکس انداختنو خوب چقدر حیف که موقع بازی کردن ازشون عکس ننداختم یعنی اصلا نمیتونستم دیگه فعالیت کنم و هی بشینم و بلند شم و ما نه از میز پذیراییمون عکس داریم نه از بازی بچه ها
خدا رو شکر بعد اومدن کیک بچه ها دیگه نمیرفتن بازی و موندن پیش ما تا یه ذره مهمونی شبیه تولد بشه
و مراسم فوت کردن شمع که چندین بار تکرار شد !!!! چون هر بار بچه های دیگه فوت میکردن و کیان هم ناراحـــــــــت که چرا خودم فوت نکردم
اینم یکی از صحنه های دلخوری کیــــــــــــــــــــــــــــــــــان
و خوب مهمونا رفتن و عباس بعد از چند ساعت آوارگی و خوابیدن توی ماشین اومد تا با پسرش عکس بندازه و اولین پیشنهاد کیان برای عکس انداختن این ژست بود:
و ابراز خوشحالی کیان در جواب عباس که ازش پرسید تولد خوش گذشت؟؟
چند تا عکس دو نفره با النا .....
عزیزم خوشحالم که انقدر خوشحال بودی اون شب بعد از رفتن مهمونا خیلی حس خوبی داشتم و خوشحال بودم بعد از اون همه کشمکش احساسی که با خودم داشتم اون شب خیلی بهتر از همیشه بودم و خوشحالی و خستگی کیان من و کلی ذوق زده میکرد حتی چشماش که برای خواب قرمز شده بود هم من و خوشحال تر میکرد
هر چند همه حتی عباس اعتقاد داشتن که امسال نمیخواد این کار و بکنی ولی من میدونستم سال بعد از این هم گرفتارتر خواهم بود و دلم میخواد تا میتونم و وقت دارم همه وقت و تواناییم و واسه پسرم بزارم
تو بخند و خوشحال باش من باقیمانده عمرم را هم برایت میدهم
همه لحظات پاک زندگیم را به عشق مدیونم.