تولدت مبارک گل پونه
سلام به پسر قشنگ خودم
امروز تولد جوجه کوچولوی مامانه و از صبح همه اش داره چشمام پر از اشک میشه و خالی میشه.....
گاهی قلبم تند تند میزنه و نفسم میگیره از خوبی خدا وقتی میخوام خدا رو شکر کنم که یکی از بهترین 5 سالهای عمرم و کنار یه پسر کوچولو گذروندم ... و ازش میخوام تا هر روزی که زنده ام کیانم سالم و سلامت کنارم باشه....
از صبح دارم آلبومای کیان و نگاه میکنم و یه دنیا خاطره برام زنده شده ، خاطره دنیا اومدنش تا روزای خوب و بدی که کنار هم داشتیم و سرباز بازی ها و جنگ هاش......
قلب کوچولوم دیگه داره بزرگ میشه از فردا وارد 6 سالگی میشه و .... وای اصلا نمیخوام بهش فکر کنم بزار همچنان جوجه کوچولوی مامان باقی بمونه
اصلا نمیخوام یه پست احساسی و اشک دار بنویسم از بس این روزها کم طاقت شدم و اگر اشکام سرازیر بشن دیگه تمومی نداره
دیروز رفتیم بیرون و همون تفنگی که خودت دیده بودی و برات خریدیم و صبح با اینکه منتظر بودم خیلی دیر بیدار شی ساعت 10 نشده اومدی سراغم و بدون اینکه بیای تو تخت بغلم بخوابی گفتی : مامان میشه دیگه نخوابی و بیدار باشی آخه میخوام سر صدا کنم ؟؟ گفتم بیدارم مامان چه سر صدایی ؟ جواب دادی : میخوام با تفنگم بازی کنم....ازت خوستم یه ذره بیای بغلم تا برات شعر تولدت مبارک و بخونم تا اومدی تو بغلم نمیدونم چرا تولدت مبارک گل پونه رو خوندم تو هم زود گفتی مامان این اشتباهه بزار من بخونم ... بعد هم تولدت مبارک خوندی و گفتی حالا بزار برم !!!! منم چند تا محکم بوسیدمت و گفتم حالا میتونی بریهمینجا بود که فهمیدم وقتی که شب قبل بابات تا پرسید من و بیشتر دوست داری یا این تفنگ و بدون تامل جواب دادی تفنگم عباس چه حسی پیدا کرده بودآخه هر روز التماس میکردی بیدار نشم و از تخت نیام بیرون تا تو بغلم بخوابی
امشبم مامان جون اینا میان خونه مون ، تولدت هم میمونه برای بعد از ماه صفر عزیزم ...
امروز فقط میخوام چند تا عکس بزارم از دنیا اومدنت و تولدهات تا امروز .....
حالا نوبت تولد 1 سالگی پسرمه که دقیقا خاص ترین احساس زندگیم و داشتم..... اینکه یک سال اول زندگی پسرم گذشته و دیگه به انداره قبل آسب پذیر نیست خوشحال بودم که یک سال بی خطر و پشت سر گذاشتیم و البته خبر نداشتم دو ،سه ماه بعدش دست بچه ام میشکنه و تازه دوره سخت زندگیش شروع میشه و وقتی درست روز تولدش اولین قدمهای مستقل شو برمیداره تازه شروع زمین خوردن ها و .... میشه!!!!
بعد هم نوبت دو سالگیت شد که تازه میرفتم دانشگاه و انقدر زندگیمون قاطی شده بود که دیگه محرم هم مزید بر علت شد و به یه آتلیه رفتن اکتفا کردیم و از کیک و شمع گذشتیم هر چند هنوزم عذاب وجدانش همراهمه و فکر میکنم میشد یه جوری تو اون شلوغ پلوغی برنامه هامون یه روز و برای تولدت خالی کنیم
اصلا قرار نبود من و بابا هم باهات عکس بندازیم خانم عکاس تا فهمید برای تولدت اومدیم اصرار کرد و ما هم قبول کردیم.... الان که این عکس و میبینم کلی هم ممنونم ازش به خاطر پیشنهادش
و همینجا اعتراف میکنم که کلی با سه سال پیشم فرق کردم ......
و تولد سه سالگی عشقم که شد یه روز جمعه که شب قبلش هم مامان خوابگاه مونده بود و اصلا نخوابیده بود اما باید یه جشن کوچولو میگرفتیم و طبق معمول خونه مامان جون و یه کیک کوچولو برای گرفتن عکس یادگاری
اون زخم روی بینیت هم برای اینکه شب با ماشین بزرگی که خاله مهسا برات خریده بود خوابیده بودی و مامان هم کنارت نبوده که ازت جداش کنه و خلاصه یه زخم کوچولو شد یادگاری تولد 3 سالگیت
و در آخر تولد 4 سالگیت بعد از اون دوره طولانی مریضی ..... که تو وبلاگت عکساش هست و فقط برای کامل شدن این پست یه دونه از عکساش و میزارم:
و در آخر چند تا عکس از کیان و کادوی تولد 5 سالگیش:
تفنگی که دو هفته پیش دیده بودی و بهم گفته بودی همین وبرای تولدم بخریم و هر روز نگران بودی نکنه یکی بیاد و اون و بخره !!
تا عباس تفنگ و سر هم کنه بچه ام آروم و قرار نداشت حتی حاضر نبود لباساش و عوض کنه!!!!
عزیز دلم این کادوی کوچولو اصلا قابل خوبی و مهربونی تو رو نداره اصلا این تفنگ بهونه ای بود تا ما خوشحالی و خنده تو رو ببینیم قلب قشنگم توی این روز خوب و مهم از خدا برات فقط خوشبختی و سلامت میخوام و آرزو میکنم تا هر روزی که چشمام توی این دنیا بازه خوشحالی تو رو ببینم.
و این عکس مال همین امشب که مامان جون براش یه کیک خرید که باهاش عکس بندازه و البته کادویی که خود کیان سفارش داده بود هنوز یافت نشده و قراره به زودی زود توسط مامان جون خریداری بشه
پ ن: این پستم از اون پستایی بود که از صبح دوبار ویرایش شده ... نمیتونستم کاملش کنم ... ذهنم قفل شده بود... الان یه ذره آرومترم و واسه همینم کاملش کردم و ثبت شد
این خاصیت دنیاست همیشه اونی که میخوای وقتی اتفاق میفته خیلی هم خوش حال کننده نیست ....
این کیانی که الان انقدر بزرگ شده همونیه که وقتی نوزاد بود و پسر خاله ام که 10 ماه از کیان بزرگتر بود و میدیدم میگفتم خدایا کی کیان انقدری میشه ؟؟ و حالا وقتی بزرگ شدنش و میبینم هی غصه میخورم که وای بچه ام داره بزرگ میشه....